Erfan
قالب وبلاگ
درباره ي سايت

زندگي زيباست و زيبايي از آن ماست
موضوعات سايت
'گالري عكس
جك و لطيفه
جالب و خواندني
اس ام اس ها
اس ام اس مناسبتي
اس ام اس موضوعي
ضرب المثل
سخن بزرگان
دانلود ها
زندگي نامه و بيو گرافي ها
نويسندگان
پیغام مدیر سایت
سلام دوست من به سایت Erfan خوش آمدید لطفا برای استفاده از تمامی امکانات

دانلود فایل , شرکت در انجمن و گفتگو با سایر اعضا در سایت ثبت نام کنید







ششمين شعر از دفتر «زندگي خواب ها» :



باران نور 
كه از شبكه دهليز بي پايان فرو مي ريخت 


روي ديوار كاشي گلي را مي شست‌. 
مار سياه ساقه اين گل 
در رقص نرم و لطيفي زنده بود. 
گفتي جوهر سوزان رقص 
در گلوي اين مار سيه چكيده بود. 
گل كاشي زنده بود 
در دنيايي راز دار، 
دنياي به ته نرسيدني آبي‌. 

هنگام كودكي 
در انحناي سقف ايوان ها، 
درون شيشه هاي رنگي پنجره ها، 
ميان لك هاي ديوارها، 
هر جا كه چشمانم بيخودانه در پي چيزي ناشناس بود 
شبيه اين گل كاشي را ديدم 
و هر بار رفتم بچينم 
رويايم پرپر شد. 

نگاهم به تار و پود سياه ساقه گل چسبيد 


و گرمي رگ هايش را حس كرد: 
همه زندگي ام در گلوي گل كاشي چكيده بود. 
گل كاشي زندگي ديگر داشت‌. 
آيا اين گل 
كه در خاك همه روياهايم روييده بود 
كودك ديرين را مي شناخت 
و يا تنها من بودم كه در او چكيده بودم‌، 
گم شده بودم؟ 

نگاهم به تار و پود شكننده ساقه چسبيده بود. 
تنها به ساقه اش مي شد بياويزد. 
چگونه مي شد چيد 
گلي را كه خيالي مي پژمراند؟ 
دست سايه ام بالا خزيد. 
قلب آبي كاشي ها تپيد. 
باران نور ايستاد: 
رويايم پرپر شد.



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : جالب و خواندني , شعر نو ,

تاریخ : چهارشنبه 07 خرداد 1393 نویسنده : عرفان طهماسبي l بازدید : 90

هفتمين شعر از دفتر «زندگي خواب ها» :



ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت‌. 
و صدا در جاده بي طرح فضا مي رفت‌. 


از مرزي گذشته بود، 
در پي مرز گمشده مي گشت‌. 
كوهي سنگين نگاهش را بريد. 
صدا از خود تهي شد 
و به دامن كوه آويخت‌: 
پناهم بده‌، تنها مرز آشنا! پناهم بده‌. 
و كوه از خوابي سنگين پر بود. 
خوابش طرحي رها شده داشت‌. 
صدا زمزمه بيگانگي را بوييد، 
برگشت‌، 
فضا را از خود گذر داد 
و در كرانه ناديدني شب بر زمين افتاد. 

كوه از خواب سنگين پر بود. 
ديري گذشت‌، 
خوابش بخار شد. 
طنين گمشده اي به رگ هايش وزيد: 
پناهم بده‌، تنها مرز آشنا! پناهم بده‌. 
سوزش تلخي به تار و پودش ريخت‌. 


خواب خطا كارش را نفرين فرستاد 
و نگاهش را روانه كرد. 

انتظاري نوسان داشت‌. 
نگاهي در راه مانده بود 
و صدايي در تنهايي مي گريست‌.




امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : جالب و خواندني , شعر نو ,

تاریخ : چهارشنبه 07 خرداد 1393 نویسنده : عرفان طهماسبي l بازدید : 105

هشتمين شعر از دفتر «زندگي خواب ها» :



گياه تلخ افسوني ! 
شوكران بنفش خورشيد را 


در جام سپيد بيابان ها لحظه لحظه نوشيدم 
و در آيينه نفس كشنده سراب 
تصوير ترا در هر گام زنده تر يافتم‌. 
در چشمانم چه تابش ها كه نريخت‌! 
و در رگ هايم چه عطش ها كه نشكفت‌! 
آمدم تا ترا بويم‌، 
و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي 
به پاس اين همه راهي كه آمدم‌. 

غبار نيلي شب ها را هم مي گرفت 
و غريو ريگ روان خوابم مي ربود. 
چه روياها كه پاره شد! 
و چه نزديك ها كه دور نرفت‌! 
و من بر رشته صدايي ره سپردم 
كه پايانش در تو بود. 
آمدم تا ترا بويم‌، 
و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي 


به پاس اين همه راهي كه آمدم‌. 

ديار من آن سوي بيابان هاست‌. 
يادگارش در آغاز سفر همراهم بود. 
هنگامي كه چشمش بر نخستين پرده بنفش نيمروز افتاد 
از وحشت غبار شد 
و من تنها شدم‌. 
چشمك افق ها چه فريب ها كه به نگاهم نياويخت‌! 
و انگشت شهاب ها چه بيراهه ها كه نشانم نداد! 
آمدم تا ترا بويم‌، 
و تو: گياه تلخ افسوني ! 
به پاس اين همه راهي كه آمدم 
زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي‌، 
به پاس اين همه راهي كه آمدم‌.



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : جالب و خواندني , شعر نو ,

تاریخ : چهارشنبه 07 خرداد 1393 نویسنده : عرفان طهماسبي l بازدید : 84

نهمين شعر از دفتر «زندگي خواب ها» :



در اين اتاق تهي پيكر 
انسان مه آلود !


نگاهت به حلقه كدام در آويخته ؟ 

درها بسته 
و كليدشان در تاريكي دور شد. 
نسيم از ديوارها مي تراود: 
گل هاي قالي مي لرزد. 
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر مي زنند. 
باران ستاره اتاقت را پر كرد 
و تو در تاريكي گم شده اي 
انسان مه آلود!

پاهاي صندلي كهنه ات در پاشويه فرو رفته . 
درخت بيد از خاك بسترت روييده 
و خود را در حوض كاشي مي جويد. 
تصويري به شاخه بيد آويخته : 
كودكي كه چشمانش خاموشي ترا دارد، 
گويي ترا مي نگرد 
و تو از ميان هزاران نقش تهي 


گويي مرا مي نگري 
انسان مه آلود!

ترا در همه شب هاي تنهايي 
توي همه شيشه ها ديده ام‌. 
مادر مرا مي ترساند: 
لولو پشت شيشه هاست‌! 
و من توي شيشه ها ترا ميديدم‌. 
لولوي سرگردان ! 
پيش آ، 
بيا در سايه هامان بخزيم . 
درها بسته 
و كليدشان در تاريكي دور شد. 
بگذار پنجره را به رويت بگشايم‌. 

انسان مه آلود از روي حوض كاشي گذشت 
و گريان سويم پريد. 
شيشه پنجره شكست و فرو ريخت‌: 


لولوي شيشه ها 
شيشه عمرش شكسته بود.



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : جالب و خواندني , شعر نو ,

تاریخ : چهارشنبه 07 خرداد 1393 نویسنده : عرفان طهماسبي l بازدید : 92

دهمين شعر از دفتر «زندگي خواب ها» :



مرداب اتاقم كدر شده بود 
و من زمزمه خون را در رگ هايم مي شنيدم‌. 


زندگي ام در تاريكي ژرفي مي گذشت‌. 
اين تاريكي‌، طرح وجودم را روشن مي كرد. 

در باز شد 
و او با فانوسش به درون وزيد. 
زيبايي رها شده اي بود 
و من ديده به راهش بودم‌: 
روياي بي شكل زندگي ام بود. 
عطري در چشمم زمزمه كرد. 
رگ هايم از تپش افتاد. 
همه رشته هايي كه مرا به من نشان مي داد 
در شعله فانوسش سوخت‌: 
زمان در من نمي گذشت‌. 
شور برهنه اي بودم‌. 

او فانوسش را به فضا آويخت‌. 
مرا در روشن ها مي جست‌. 
تار و پود اتاقم را پيمود 


و به من ره نيافت‌. 
نسيمي شعله فانوس را نوشيد. 

وزشي مي گذشت 
و من در طرحي جا مي گرفتم‌، 
در تاريكي ژرف اتاقم پيدا مي شدم‌. 
پيدا، براي كه؟ 
او ديگر نبود. 
آيا با روح تاريك اتاق آميخت؟ 
عطري در گرمي رگ هايم جابه جا مي شد. 
حس كردم با هستي گمشده اش مرا مي نگرد 
و من چه بيهوده مكان را مي كاوم‌: 
آني گم شده بود.



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : جالب و خواندني , شعر نو ,

تاریخ : چهارشنبه 07 خرداد 1393 نویسنده : عرفان طهماسبي l بازدید : 85

يازدهمين شعر از دفتر «زندگي خواب ها» :



در باغي رها شده بودم‌. 
نوري بيرنگ و سبك بر من مي وزيد. 


آيا من خود بدين باغ آمده بودم 
و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود؟ 
هواي باغ از من مي گذشت 
و شاخ و برگش در وجودم مي لغزيد. 
آيا اين باغ 
سايه روحي نبود 
كه لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود؟ 

ناگهان صدايي باغ را در خود جاي داد، 
صدايي كه به هيچ شباهت داشت‌. 
گويي عطري خودش را در آيينه تماشا مي كرد. 
هميشه از روزنه اي ناپيدا 
اين صدا در تاريكي زندگي ام رها شده بود. 
سرچشمه صدا گم بود: 
من ناگاه آمده بودم‌. 
خستگي در من نبود: 
راهي پيموده نشد. 


آيا پيش از اين زندگي ام فضايي ديگر داشت؟ 

ناگهان رنگي دميد: 
پيكري روي علف ها افتاده بود. 
انساني كه شباهت دوري با خود داشت‌. 
باغ در ته چشمانش بود 
و جا پاي صدا همراه تپش هايش‌. 
زندگي اش آهسته بود. 
وجودش بيخبري شفافم را آشفته بود. 

وزشي برخاست 
دريچه اي بر خيرگي ام گشود: 
روشني تندي به باغ آمد. 
باغ مي پژمرد 
و من به درون دريچه رها مي شدم‌.



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : جالب و خواندني , شعر نو ,

تاریخ : چهارشنبه 07 خرداد 1393 نویسنده : عرفان طهماسبي l بازدید : 108

دوازدهمين شعر از دفتر «زندگي خواب ها» :



پنجره اي در مرز شب و روز باز شد 
و مرغ افسانه از آن بيرون پريد. 


ميان بيداري و خواب 
پرتاب شده بود. 
بيراهه فضا را پيمود، 
چرخي زد 
و كنار مردابي به زمين نشست‌. 
تپش هايش با مرداب آميخت‌. 
مرداب كم كم زيبا شد. 
گياهي در آن روييد، 
گياهي تاريك و زيبا. 
مرغ افسانه سينه خود را شكافت‌: 
تهي درونش شبيه گياهي بود . 
شكاف سينه اش را با پرها پوشاند. 
وجودش تلخ شد: 
خلوت شفافش كدر شده بود. 
چرا آمد ؟ 
از روي زمين پر كشيد، 
بيراهه اي را پيمود 
و از پنجره اي به درون رفت‌. 

مرد، آنجا بود. 


انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد. 
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد، 
سينه او را شكافت 
و به درون او رفت‌. 
او از شكاف سينه اش نگريست‌: 
درونش تاريك و زيبا شده بود. 
و به روح خطا شباهت داشت‌. 
شكاف سينه اش را با پيراهن خود پوشاند، 
در فضا به پرواز آمد 
و اتاق را در روشني اضظراب تنها گذاشت‌. 

مرغ افسانه بر بام گمشده اي نشسته بود. 
وزشي بر تار و پودش گذشت‌: 
گياهي در خلوت درونش روييد، 
از شكاف سينه اش سر بيرون گشيد 
و برگ هايش را در ته آسمان گم كرد. 
زندگي اش در رگ هاي گياه بالا مي رفت‌. 
اوجي صدايش مي زد. 
گياه از شكاف سينه اش به درون رفت 


و مرغ افسانه شكاف را با پرها پوشاند. 
بال هايش را گشود 
و خود را به بيراهه فضا سپرد. 

گنبدي زير نگاهش جان گرفت‌. 
چرخي زد 
و از در معبد به درون رفت‌. 
فضا با روشني بيرنگي پر بود. 
برابر محراب 
و همي نوسان يافت‌: 
از همه لحظه هاي زندگي اش محرابي گذشته بود 
و همه روياهايش در محرابي خاموش شده بود. 
خودش را در مرز يك رويا ديد. 
به خاك افتاد. 
لحظه اي در فراموشي ريخت‌. 
سر برداشت‌: 
محراب زيبا شده بود. 
پرتويي در مرمر محراب ديد 
تاريك و زيبا. 


ناشناسي خود را آشفته ديد. 
چرا آمد؟ 
بال هايش را گشود 
و محراب را در خاموشي معبد رها كرد. 

زن در جاده اي مي رفت‌. 
پيامي در سر راهش بود: 
مرغي بر فراز سرش فرود آمد. 
زن ميان دو رويا عريان شد. 
مرغ افسانه سينه او را شكافت 
و به درون رفت‌. 
زن در فضا به پرواز آمد. 
مرد در اتاقش بود. 

انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد 
و چشمانش از دهليز يك رويا بيرون مي خزيد. 
زني از پنجره فرود آمد 
تاريك و زيبا. 


به روح خطا شباهت داشت‌. 
مرد به چشمانش نگريست‌: 
همه خواب هايش در ته آنها جا مانده بود. 
مرغ افسانه از شكاف سينه زن بيرون پريد 
و نگاهش به سايه آنها افتاد. 
گفتي سياه پرده توري بود 
كه روي وجودش افتاده بود. 
چرا آمد؟ 
بال هايش را گشود 
و اتاق را در بهت يك رويا گم كرد. 

مرد تنها بود. 
تصويري به ديوار اتاقش مي كشيد. 
وجودش ميان آغاز و انجامي در نوسان بود. 
وزشي نا پيدا مي گذشت‌: 
تصوير كم كم زيبا ميشد 
و بر نوسان دردناكي پايان مي داد. 
مرغ افسانه آمده بود. 
اتاق را خالي ديد. 


و خودش را در جاي ديگر يافت‌. 
آيا تصوير 
دامي نبود 
كه همه زندگي مرغ افسانه در آن افتاده بود؟ 
چرا آمد؟ 
بال هايش را گشود 
و اتاق را در خنده تصوير از ياد برد. 

مرد در بستر خود خوابيده بود. 
وجودش به مردابي شباهت داشت‌. 
درختي در چشمانش روييده بود 
و شاخ و برگش فضا را پر مي كرد. 
رگ هاي درخت 
از زندگي گمشده اي پر بود. 
بر شاخ درخت 
مرغ افسانه نشسته بود. 
از شكاف سينه اش به درون نگريست‌: 
تهي درونش شبيه درختي بود. 
شكاف سينه اش را با پرها پوشاند، 


بال هايش را گشود 
و شاخه را در ناشناسي فضا تنها گذاشت‌. 

درختي ميان دو لحظه مي پژمرد. 
اتاقي با آستانه خود مي رسيد. 
مرغي به بيراهه فضا را مي پيمود. 
و پنجره اي در مرز شب و روز گم شده بود.



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : جالب و خواندني , شعر نو ,

تاریخ : چهارشنبه 07 خرداد 1393 نویسنده : عرفان طهماسبي l بازدید : 125

سيزدهمين شعر از دفتر «زندگي خواب ها» :



از مرز خوابم مي گذشتم‌، 
سايه تاريك يك نيلوفر 


روي همه اين ويرانه فرو افتاده بود. 
كدامين باد بي پروا 
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد ؟ 

در پس درهاي شيشه اي روياها، 
در مرداب بي ته آيينه ها، 
هر جا كه من گوشه اي از خودم را مرده بودم 
يك نيلوفر روييده بود. 
گويي او لحظه لحظه در تهي من مي ريخت 
و من در صداي شكفتن او 
لحظه لحظه خودم را مي مردم‌. 

بام ايوان فرو مي ريزد 
و ساقه نيلوفر برگرد همه ستون ها مي پيچد. 
كدامين باد بي پروا 
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟ 

نيلوفر روييد، 


ساقه اش از ته خواب شفافم سر كشيد. 
من به رويا بودم‌، 
سيلاب بيداري رسيد. 
چشمانم را در ويرانه خوابم گشودم‌: 
نيلوفر به همه زندگي ام پيچيده بود. 
در رگ هايش ، من بودم كه ميدويدم‌. 
هستي اش در من ريشه داشت‌، 
همه من بود. 
كدامين باد بي پروا 
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : جالب و خواندني , شعر نو ,

تاریخ : چهارشنبه 07 خرداد 1393 نویسنده : عرفان طهماسبي l بازدید : 116

چهاردهمين شعر از دفتر «زندگي خواب ها» :



نوري به زمين فرود آمد: 
دو جاپا بر شن هاي بيابان ديدم‌. 


از كجا آمده بود؟ 
به كجا مي رفت؟ 
تنها دو جاپا ديده مي شد. 
شايد خطايي پا به زمين نهاده بود. 
ناگهان جاپاها براه افتادند. 

روشني همراهشان مي خزيد. 
جاپاها گم شدند، 
خود را از روبرو تماشا كردم‌: 
گودالي از مرگ پر شده بود. 
و من در مرده خود براه افتادم‌. 
صداي پايم را از راه دوري مي شنيدم‌، 
شايد از بياباني مي گذشتم‌. 
انتظاري گمشده با من بود. 
ناگهان نوري در مرده ام فرود آمد 
و من در اضطرابي زنده شدم‌: 
دو جاپا هستي ام را پر كرد. 
از كجا آمده بود؟ 
به كجا مي رفت؟ 


تنها دو جاپا ديده مي شد. 
شايد خطايي پا به زمين نهاده بود.



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : جالب و خواندني , شعر نو ,

تاریخ : چهارشنبه 07 خرداد 1393 نویسنده : عرفان طهماسبي l بازدید : 128

پانزدهمين شعر از دفتر «زندگي خواب ها» :



پس از لحظه هاي دراز 
بر درخت خاكستري پنجره ام برگي روييد 


و نسيم سبزي تار و پود خفته مرا لرزاند. 
و هنوز من 
ريشه هاي تنم را در شن هاي روياها فرو نبرده بودم 
كه براه افتادم‌. 

پس از لحظه هاي دراز 
سايه دستي روي وجودم افتاد 
ولرزش انگشتانش بيدارم كرد. 
و هنوز من 
پرتو تنهاي خودم را 
در ورطه تاريك درونم نيفكنده بودم‌. 
كه براه افتادم‌. 

پس از لحظه هاي دراز 
پرتو گرمي در مرداب يخ زده ساعت افتاد 
و لنگري آمد و رفتش را در روحم ريخت 
و هنوز من 
در مرداب فراموشي نلغزيده بودم 


كه براه افتادم 

پس از لحظه هاي دارز 
يك لحظه گذشت‌: 
برگي از درخت خاكستري پنجره ام فرو افتاد، 
دستي سايه اش را از روي وجودم برچيد 
و لنگري در مرداب ساعت يخ بست‌. 
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم 
كه در خوابي ديگر لغزيدم‌.



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : جالب و خواندني , شعر نو ,

تاریخ : چهارشنبه 07 خرداد 1393 نویسنده : عرفان طهماسبي l بازدید : 99

شانزدهمين شعر از دفتر «زندگي خواب ها» :



در تاريكي بي آغاز و پايان 
دري در روشني انتظارم روييد. 


خودم را در پس در تنها نهادم 
و به درون رفتم‌: 
اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پر كرد. 
سايه اي در من فرود آمد 
و همه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد. 
پس من كجا بودم؟ 
شايد زندگي ام در جاي گمشده اي نوسان داشت 
و من انعكاسي بودم 
كه بيخودانه همه خلوت ها را بهم مي زد 
در پايان همه روياها در سايه بهتي فرو مي رفت‌. 

من در پس در تنها مانده بودم‌. 
هميشه خودم را در پس يك در تنها ديده ام‌. 
گويي وجودم در پاي اين در جا مانده بود، 
در گنگي آن ريشه داشت‌. 
آيا زندگي ام صدايي بي پاسخ نبود؟ 

در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود 


و من در تاريكي خوابم برده بود. 
در ته خوابم خودم را پيدا كردم 
و اين هشياري خلوت خوابم را آلود. 
آيا اين هشياري خطاي تازه من بود؟ 

در تاريكي بي آغاز و پايان 
فكري در پس در تنها مانده بودم‌. 
پس من كجا بودم؟ 
حس كردم جايي به بيداري مي رسم‌. 
همه وجودم را در روشني اين بيداري تماشا كردم‌: 
آيا من سايه گمشده خطايي نبودم؟ 

در اتاق بي روزن 
انعكاسي نوسان داشت‌. 
پس من كجا بودم؟ 
در تاريكي بي آغاز و پايان 
بهتي در پس در تنها مانده بودم‌.



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : جالب و خواندني , شعر نو ,

تاریخ : چهارشنبه 07 خرداد 1393 نویسنده : عرفان طهماسبي l بازدید : 107

ششمين شعر از دفتر «زندگي خواب ها» :



باران نور 
كه از شبكه دهليز بي پايان فرو مي ريخت 


روي ديوار كاشي گلي را مي شست‌. 
مار سياه ساقه اين گل 
در رقص نرم و لطيفي زنده بود. 
گفتي جوهر سوزان رقص 
در گلوي اين مار سيه چكيده بود. 
گل كاشي زنده بود 
در دنيايي راز دار، 
دنياي به ته نرسيدني آبي‌. 

هنگام كودكي 
در انحناي سقف ايوان ها، 
درون شيشه هاي رنگي پنجره ها، 
ميان لك هاي ديوارها، 
هر جا كه چشمانم بيخودانه در پي چيزي ناشناس بود 
شبيه اين گل كاشي را ديدم 
و هر بار رفتم بچينم 
رويايم پرپر شد. 

نگاهم به تار و پود سياه ساقه گل چسبيد 


و گرمي رگ هايش را حس كرد: 
همه زندگي ام در گلوي گل كاشي چكيده بود. 
گل كاشي زندگي ديگر داشت‌. 
آيا اين گل 
كه در خاك همه روياهايم روييده بود 
كودك ديرين را مي شناخت 
و يا تنها من بودم كه در او چكيده بودم‌، 
گم شده بودم؟ 

نگاهم به تار و پود شكننده ساقه چسبيده بود. 
تنها به ساقه اش مي شد بياويزد. 
چگونه مي شد چيد 
گلي را كه خيالي مي پژمراند؟ 
دست سايه ام بالا خزيد. 
قلب آبي كاشي ها تپيد. 
باران نور ايستاد: 
رويايم پرپر شد.



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : جالب و خواندني , شعر نو ,

تاریخ : چهارشنبه 07 خرداد 1393 نویسنده : عرفان طهماسبي l بازدید : 84

مطالب گذشته
» خوشا به حال ترك شيرازي »» سه شنبه 13 اسفند 1392
» زندگي زيباست.... »» دوشنبه 12 اسفند 1392
» خرید گلس عمده و سود فروش آن »» جمعه 15 دی 1402
» . »» جمعه 14 آذر 1393
» ضرب المثل ل م ن و ه ي »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» ضرب المثل هاي ع غ ف ق ك گ »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» ضرب المثل هاي س ش ص ض ط ظ »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» ضرب المثل د ذ ر ز »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» ضرب المثل ج چ ح خ »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» ضرب المثل پ ت »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» ضرب المثل ب »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» ضرب المثل الف »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» بيوگرافي محمد اصفهاني »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» بيوگرافي كامران و هومن »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» بيوگرافي فرامرز اصلاني »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» بيوگرافي عباس قادري »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» بيوگرافي عليرضا افتخاري »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» بيوگرافي عليرضا عصار »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» بيوگرافي شهرام شبپره »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» بيوگرافي شادمهر عقيلي »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» بيوگرافي ستار »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» بيوگرافي سالار عقيلي »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» بيوگرافي سياوش قميشي »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» بيوگرافي جواد يساري »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» بيوگرافي ايرج بسطامي »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» بيوگرافي اميد »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» بيوگرافي آغاسي »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» اس ام اس كريسمس 6 »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» اس ام اس كريسمس 4 »» چهارشنبه 30 مهر 1393
» اس ام اس كريسمس 5 »» چهارشنبه 30 مهر 1393
تعداد صفحات : 30
آمار کاربران

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضويت سريع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
مطالب محبوب
جك و لطيفه بازدید : 439
زندگي زيباست.... بازدید : 211
عكس شير بازدید : 203
ضرب المثل پ ت بازدید : 203
ضرب المثل ج چ ح خ بازدید : 195
بدان كه ميداني بازدید : 193
الاغ بازدید : 193
عكس طبيعت بازدید : 191
عكس دو اسب زيبا بازدید : 189
آرش كمانگير بازدید : 187
گلايه قران از ما بازدید : 187
روانه بازدید : 185
تا گل هيچ بازدید : 183
سمت خيال دوست بازدید : 175
خبرنامه
برای اطلاع از آپیدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شوید تا جدیدترین مطالب به ایمیل شما ارسال شود
نظر سنجي
آيا وبلاگم را پسنديديد؟

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به Erfan مي باشد.

جدید ترین موزیک های روز



طراح و مترجم قالب

طراح قالب

جدیدترین مطالب روز

فیلم روز

Erfan